.
- همهاش تقصیر منه. اون که نمرده، نه؟
زن عمو افسانه گفت: حالش به هم خرده عادل. به خودت مسلط باش. خوب میشه.
- نه، صورتش سفید سفید بود. مثل مردهها بود. خدایا رحم کن. خدا، التماست میکنم. من فقط خواستم تلافی یکدندگی هاشو سرش در بیارم تا بفهمه من چی کشیدم. من بدون اون نمیتونم زندگی کنم. خدا، تو شاهدی من کسی رو جز اون نمیخوام. غلط کردم. مینا، غلط کردم. منو تنها نذار. مینا، مینا جون، عادل به امید تو از زندون اومده. لعنت به من.
عمو علی دستهای پدر را گرفته بود که خودش را نزند. از رفتار و فریادهای پدر زبانم بند آمده بود. پدر آرام من مثل طوفانی شدید سر و صدا میکرد. رعد و برق را جواب کرده بود و میغرید.
آخر عمو علی گفت: داداش، مینا خانمو بردن. دیگه یه موقع خدا نکرده نمیبینیش ها! پاشین بریم. باید اونجا باشیم.
هر طور بود پدر را ساکت کردیم. کمی که آرام گرفت، عمو علی او را از پلهها برد و سوار ماشین خودش کرد. من هم در را قفل کردم و همراه زن عمو راهی شدم. با موبایل عمو علی محمد تماس گرفتیم. گفت: تازه رسیدند بیمارستان. به بیمارستان که رسیدیم، به قسمت اورژانس رفتیم. میخواستند با شوک الکتریکی مادر را برگردانند. پرستاری مرتب درخواست تخت در اتاق سی سی یو میکرد، تا بالاخره موافقت کردند. باید کمی منتظر میشدیم.
پدر بالای سر مادر که بیهوش آرمیده بود ضجه میزد و به پزشکها التماس میکرد. اما پزشک گفت: متأسفانه ایشون سنکوپ کردن. یه نوع ایست قلبیه. دیر رسوندینشون.
- حالا چی کار میشه کرد؟
- فعلا داریم تلاشمونو میکنیم. توکل بر خدا. اما زیاد امیدوار نباشین.
آنقدر به درگاه خدا التماس کردیم که بالاخره نمایشگر ضربان قلب خطهای شکستهای را نشان داد. پرستار با خوشحالی گفت: برگشت. بیمار بگشت.
همه نزدیک رفتیم. پدر آهسته به صورت مادرم میزد و صدایش میزد، تا بالاخره مادر چشم گشود. گریه میکرد. پزشک او را به آرامش دعوت کرد و گفت: به خودتون فشار بیارین، همراه هاتونو ازتون دور میکنیم.
مادر با صدایی ضعیف گفت: نه. میخوام با عاده حرف بزنم. خواهش میکنم.
پزشک رو به پدر کرد و گفت: تا سی سی یو خالی میشه، فرصت دارین باهاش صحبت کنین. اونجا ورود ممنوعه. نذارین به خودش فشار بیاره.
مادر گفت: افسانه، تو زحمت افتادی.
- این چه حرفیه؟
- من باید حقیقتی رو به تو بگم.
پدر فهمید و گفت: بس کن، مینا. حالا چه وقت این حرفهاس؟
- نه، فرصتی ندارم. زنده نمیمونم که ببینم افسانه، یار همیشگی من، به خونخواهی برادرش از من دوری میکنه. ببین، افسانه، اردشیرو من کشتم. اون چاقو رو تو گلوی عادل فرو کرده بود. هر چی بهش گفتم، اعتنا نکرد. من هم بی اختیار چماقو زدم تو سرش. به خدا، به جون سپیده نمیخواستم بکشمش. هر چند جای سالم تو بدن من نذاشته بود، من آدمکش نبودم. عادل بیگناه به خاطر من به زندون رفت. اون موقع هم گفتم، هیچ کس باور نکرد. مگه نه، عادل؟ به خود تو هم گفتم، افسانه.
پدر گفت: مینا، آروم بگیر. حالا بعدا راجع بهش صحبت میکنیم.
- نه جون من حقیقتو بگو تا آروم بگیرم
- خوب بله، حق با میناس. من اردشیرو نشتم. فقط از خودم دفاع کردم. البته قبل از اینه مینا رو چاقو بزنه خیلی زدمش، چون تنگ و بدن بچهٔ من و مینا رو داغون کرده بود. اما مینا هم بیگناهه. اون فقط خواست اردشیر منو نکشه. حتی بهش هشدار داد که فکر منو اکن، میبرنت زندون، اما اون اعتنا نکرد.
افسانه با چشمهای گریان با شرمندگی به عمو علی محمد چشم دوخت. بعد دوباره به پدرم و مادرم نگاه کرد و رو به پدر گفت: پس اون کارت چیه، این رفتارت چیه، عادل؟ اون فداکاری و این بیرحمی یعنی چی؟
- من قسم خرده بودم یه بار تلافی کنم. همه شاهدن که چقدر دنبال مینا رفتم و دست خالی برگشتم. جلوی همه مگفت: عادل خیلی خوبه، اما اونی که من میخوام نیست. نمیدونستم انقدر به من وابسته شده. به امام رضا. وگرنه غلط میکردم ازش امتحان بگیرم. مینا، خودت میدونی تا از سر کار میومدم ، اول به تو سر میزدم. دلم تنگ میشد. اونوقت چطور میرفتم با سمانه خانم ازدواج کنم؟ چون تو پسر عموی منو به رخم کشیدی، من هم خواستم بهترین دوستتو رقیبت کنم. من جز تو کسی رو نمیخوام. به امام حسین فقط خواستم غرورمو آروم کنم. ببخشین. غلط کردم. من تو زندون هم مدام به تو فکر میکردم. مدام نگران این بودم که ازدواج نکنی. مگه نه، علی محمد؟
- راست میگه، مینا خانم. عادل همهاش دربارهٔ شما میپرسید. باور کنین
- من اصلا گله ماند نیستم من لیاقتشو ندارم. خودتو ناراحت نکن، عادل. چرا گریه میکنی؟
- این حرف نزن. از سرم هم زیادی.
- عادل عروسی سپیده سنگ تموم میذاری؟
- هر چی تو امر کنی، من اطاعت میکنم. یه دختر که بیشتر نداریم.
- من موندنی نیستم. داری میبینی حالمو. این یه فرصت دوبارس که خدا به من داد تا خودم حرفامو بزنم.
پدر دست روی چشمهایش گذاشت و از مادر دور شد تا او صدای گریهاش را نشنود. اما مادر باز صدایش زد و گفت: بیا، عادل. هنوز حرفم تموم نشده.
پدر با چشمهای اشکبار آمد و گفت: به شرطی که از مرگ حرف نزنی
- میخوام قول بدی بعد از مرگ من دل سمانه رو به دست بیاری و باهاش ازدواج کنی.
پدر توی سر خوش زد و گفت: بابا این هنوز باور نکرده. به خدا دروغ گفتم، مینا. یکی به این حالی کنه.
- میدونم. به خدا باور کردم. دلم نمیاد تو و سمانه گیر نااهل بیفتین. هم نازه، هم خانمه. البته اگر خودت اونو نمیخوای، اصراری ندارم. میخوام بدونی که راضیم ازدواج کنی. و خیلی خوشحال میشم با سمانه ازدواج کنی، چون اون سپیده رو خیلی دوست داره. سر خاکم بیا. دلم برات تنگ میشه. برای همه تون. حالم کنین. از خونوادهٔ خودم هم حلالت بخواین. مخصوصاً از پدرم.
عمو علی گفت: الان میان، مینا خانم. خبرشون کردم. حرفهای ناامید کننده نزنین.
- پدرم نمیاد. سپیده، بیا اینجا. چرا گریه میکنی؟ مگه نگفتم محکم باش. برای شوهرت همسر خوبی باش تا دعات کنم. هر چی به همسرت خوبی کنی، منو ارضا میکنی. فکر میکنم من به پدرت خوبی میکنم. یادته که میخواستم کنیزیشو بکنم؟ تو هم همسر مقتدر و شجاعی باش، اما همیشه متواضع باش. گذشت یادت نره، عزیزم. خیلی حرف دارم بزنم، اما نمیتونم. دیگه نمیتونم.
مادر چشمهایش را بست. من و پدر همزمان صدایش کردیم. دست سردش را بالا آورد و دست مرا در دستش گرفت. در حالی که لبخند به لب داشت و به من خیر شده بود، نفس عمیقی کشید. نمایشگر ضربان قلب بوق ممتد کشید. باورم نمیشد. مادر هنوز داشت به من نگاه میکرد، پس چرا دستگاه بوق مرگ میکشید؟ فقط جیغ میکشیدم. دیگر حالیم نبود اورژانس بیمارستان است. فقط جیغ میکشیدم. پدر مینا را میخواست. کارکنان ارژانس به سمت مادر دویدند و ما را دور کردند. فریادهای دلخراش پدر بیمارستان را میلرزاند. شاید هم چهارستون بدن من بود که میلرزید. عموهایم گریه میکردند و زن عمو افسانه اشک ریزان مرا محکم گرفته بود تا به سر و صورتم نزنم.
به فضای آزاد که رسیدیم، شروع کردم به داد و بیداد سر پدر. دیدی کشتیش؟ کاش برنگشته بودی. اصلا کاش مرده بودی. بی رحم، من دیگه چطور زندگی کنم؟ پس فرق تو با اردشیر چی بود؟ اون تلافی میکرد، تو هم که همون کارو کردی.
زن عمو افسانه جلوی دهانم را میگرفت، اما از پس من برنمیامد. پدر میخواست به سمت من بیاید، اما عمو علی محمد او را گرفته بود و اجازه نمیداد. آخر پدر گفت: کارش دارم، بابا. ولم کن، میخوام آرومش کنم.
عمو رهایش کرد. پدر به سمتم آمد. زن عمو افسانه ما دور میکرد. گفتم: ولم کن، زن عمو، ببینم میخواد چی کار کنه. دیگه از این بدتر چیه که بی مادرم کرد؟
پدر مرا در آغوش کشید، و در حالی که گریه میکرد کنار گوشم گفت: اون باورم کرد. تو چرا باورم نداری؟ من مینا رو به اندازهٔ جونم، حتی بیشتر از جونم دوست داشتم. خدایا، منصفانه نیست. چرا بردیش؟ من این همه ت زندون زار زدم، دعا کردم.
با فریاد گفتم: اما تو به من گفته بودی که نمیخواهیش، چون نمیتونی. مگه نه؟
- دروغ گفتم، والله دروغ گفتم. نمیخواستم که به مینا بگی من تصمیم دارم باهاش ازدواج کنم و فقط میخوام یه بار تلافی کارهاشو سرش در بیارم. به خدا من فقط مینا رو میخواستم. مینا! مینا! مینا، منو هم ببر.
پدر یکباره بی حالتر از قبل شد و به شانههای من آویزان شد. توان نگهداری او را نداشتم. همراهش نشستم.
شانههایش را میمالیدم که زن عمو افسانه به ما نزدیک شد و گفت: پدربزرگت اومد، سپیده. حالا چه خاکی به سر کنیم؟ الان پس میافته. علی محمد، بیا. عادل دوباره از حال رفت.
پدربزرگ و مادربزرگ و خاله مهناز آشفته و سراسیمه به سمت عمو علی محمد آمدند. مادربزرگ تا چهرهٔ خسته و اشک آلود عمو را دید، توی صورتش زد و گفت: بچهام چه بلایی سرش اومده؟
عمو علی با شکستن بغضش خبر مرگ مادر را داد. زن عمو جلو رفت، اما مگر میشد به مامان اعظم نزدیک شد؟ نمیدانم آن جیغ و فریادها را چطور از حلقومش بیرون میداد. توی صورتش میزد و مثل آدمهای بیقرار به این طرف و آن طرف میرفت.
پدربزرگ در کمال ناباوری از زن عمو افسانه پرسید: افسانه خانم، مینای من که نمرده، هان؟ حالش به هم خورده، مگه نه؟
- متأسفم، آقای زرباف. بهتون تسلیت میگم. یه بار برگشت، اما خیلی کوتاه بود.
پدربزرگ لحظهای مات و مبهوت ماند. بعد به شیونهای همسرش گوش سپرد و دست روی قلبش گذاشت. هنوز به زمین نیفتاده بوده که عمو علی محمد او را گرفت.
به گوشای پناه بردم. دلم دیرهیچ کس را نمیخواست. دیدن هر یک از آن افراد حالم را بهم میزد.
در عالم خودم بودم که صدایی شنیدم.
- سپیده، سپیده جون، پاشو قربونت برم. پاشو انقدر خودتو نزن. ببین با صورت قشنگت چی کار کردی. این کارها چیه میکنی؟ مقدر این بوده، عزیزم. از این به بعد فکر کن من مینام. به خدا کمتر از اون دوستت ندارم.
- زن عمو، شما دیدین اون چی کشید. این حقش نبود. بود؟ نه، شما بگین بود؟
- مینا اونجا راحت تره، من مطمئنم. همیشه هم کنارته. اینو باور کن. روحشو آزار نده، عزیزم. پاشو قربونت برم. پاشو یه آبی به صورتت بزن، پدرتو دلداری بده. اگه اونو هم از دست بدی دیگه هیچ.
- من نمیتونم اونو دلداری بدم زن عمو. اون مقصره.
- این طور حرف نزن. اگه پدرت به گفتهٔ تو یه بار مادرتو کشت، مادرت صدهابار اونو کشت. مرگ دست خداست. تو دختر تحصیلکرده و با فرهنگی هستی، سپیده جون. پاشو. پاشو برو ببین مهناز چرا نیومد. رفت توی بیمارستان و هنوز بیرون نیومده. نکنه تو حالش بد شده باشه؟
از جا بلند شدم. پاهایم توان نگهداریم را نداشتند. کشان کشان به طرف ساختمان راه افتادم و وارد اورژانس شدم. به سمت تخت مادر رفتم. اما مادر را برده بودند. عصبی شدم و فریاد کشیدم: مادرمو کجا بردین؟ سردخونه جای اون نیست. میخوام ببرمش خونه. میخوام تا صبح کنارش بخوابم.
دو پرستار شانههای مرا گرفتند و گفتند:آروم باشین، خانم. اینجا بیمارستانه.
- من مادرمو ندیدم. پدربزرگم بیست ساله اونو ندیده.

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 10 فروردين 1395برچسب:, | 17:14 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود